توضیحات
بخش اول: هر روز را تبدیل به روز پنجشنبه کن جان، ۹۲ سال سن داشت و نابینا بود، اما هنوز مانند زمانی که همسرش الینور درگذشت، زیرکی خود را حفظ کرده بود. او تنها ماندن را حق خود نمیدانست؛ بنابراین تصمیم گرفت که به خانۀ سالمندان برود. روز بعد، ساعت ۸ صبح از خواب بیدار شد و لباسهایش را پوشید. مرد سالخوردۀ ما با موهایی شانهکرده و صورتی اصلاحشده، مانند همیشه بیعیب و نقص به نظر میرسید. تاکسی، جان را به خانۀ سالمندان رساند. بنا به عادت همیشگی، کمی زود رسیده بود. یکی از کارمندان آنجا به نام میراندا، نزد او آمد و او را به اتاق جدیدش راهنمایی کرد. وقتی در حال رفتن به سمت اتاقش بود، میراندا سعی کرد که جزئیات اتاق را برای او توصیف کند. میراندا آنجا را اتاقی پرنور، همراه با یک مبل راحتی و یک میز مطالعه توصیف کرد. درست وسط صحبتهای میراندا، جان حرف او را قطع کرد و گفت: «دوستش دارم، دوستش دارم.» میراندا خندید و گفت: «آقای محترم، ما هنوز به اتاق نرسیدهایم؛ شما که آنجا را ندیدهاید؛ پس چند لحظه صبر کنید تا آنجا را به شما نشان دهم.» شاد بودن، یک انتخاب است… -از متن کتاب-
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.